سلسله اشعار عاشورایی – بخش هشتم
نوای نینوا را دوست دارم
صدای آشنا را دوست دارم
اگر جام بلا از چشم یار است
من این جام بلا را دوست دارم
دعا یعنی تکلّم با خداوند
تکلّم با خدا را دوست دارم
اگر چه خارم و از خار کمتر
گل باغ وفا را دوست دارم
محبّت را عجب، حال و هوایی است
من این حال و هوا را دوست دارم
نمی دانم کی ام آنقدر دانم
علیّ مرتضی را دوست دارم
خدا می داند، ای آل محمّد!
که من تنها شما را دوست دارم
چو ممزوج است با عطر حسینی
نسیم نینوا را دوست دارم
خدایا روز محشر باش شاهد
حسین و کربلا را دوست دارم
شود “میثم” که مولایت بگوید
که این بی دست و پا را دوست دارم؟
خوشا شبی که تو ماه منوّرش باشی
خوش آن سحر که تو ذکر مکرّرش باشی
خوش آن حدیث که با نام تو شود آغاز
خوش آن دعا که تو آغاز و آخرش باشی
ز آفتاب قیامت گل خلیل دمد
تو گر به قامت خود، سایه گسترش باشی
مسیح جان ندهد جسم مرده را هرگز
مگر مسیح دم روح پرورش باشی
کلیم راه کُند گم به سینه سینا
مگر به طور تجلّا، تو رهبرش باشی
هزار مرتبه مرگ از حیات شیرین تر
هر آنکه را تو دم مرگ بر سرش باشی
جمال غیب خداوند، دیدنی گردد
دمی که چهره گشایی و مظهرش باشی
عجیب نیست که شیطان به خلد ناز کند
اگر به روز قیامت، تو یاورش باشی
رواست گر شکند زینبت به محمل سر
اگر تو بر سر نی، در برابرش باشی
نظر به گلشن رضوان نمی کند “میثم”
اگر تو روشنی دیده ترش باشی